قنبر علی تابش
وطنم دوباره اينک تو و شانه های پامير
بتکان ستاره ها را که سحر شود فراگير
بتکان ستاره ها را که ستاره های اين شهر
همه يادگار زخمند همه يادگار زنجير
منم و اميد روزی که تو را دوباره بينم
که شود بسان طاوس به هزار رنگ تصوير
گل و گندم و شقايق بدمد ز دشت هايت
ز بلند شانه هايش شود آفتاب تکثير
وطنم مباد روزی که کسی ز غنچه هايت
بفراقت اشک ريزد ز غمت شود گلو گير
آدمی پرنده نیست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود
سرنوشت برگ دارد آدمی
برگ، وقتی از بلند شاخهاش جدا شود،
پایمال عابران کوچهها شود